افسانه مميز، همسر مرتضي مميز، به مناسبت سالگرد زادروز همسرش يادداشتي را منتشر كرد:
تعطیلات کوتاهی را که به خودم دادهام در زادگاهم پیربازار میگذرانم که دهی بین رشت و خمام است. هوا ابری است با نوعی خاص از باران که اهالی شمال به آن «خاکه باران» میگویند. این حال و هوا همیشه خاطرات زیادی را در من زنده میکند. یاد اولین باری میافتم که با مرتضی به زادگاهم آمدم.
برادرها و خواهرانم که در باغ پدری هر یک در خانهای جداگانه زندگی میکنند منتظر ما بودند. وقتی بعد از چهار و نیم ساعت رانندگی رسیدیم و در باغ را باز کردند جمعی را منتظر خود دیدم و این شروع خیلی خوبی بود.
مرتضی که اصولا از جمع خوشش میآمد به وجد آمده بود.
مراسم معرفی و آشنایی انجام شد. مرتضی با گرمی و صمیمیت با همه دست داد؛ انگار سالهاست آنها را میشناسد؛ بستگانم که اهل کتاب و مطالعهاند سابقه درخشان و موقعیت خاص مرتضی را خوب میشناختند و خوشحالی خود را نشان میدادند؛ که باعث شادمانی مرتضی میشد.
خواهرم پیشنهاد کرد تا در حیاط بنشینیم و از بقیه هم دعوت کرد که بمانند. مرتضی مجلس را در دست گرفت و همه با کمال میل به او گوش میکردند حتی به خاطر دارم که به یکی از برادرزادههایم که قرار بود برخلاف میل پدرش بهزودی ازدواج کند توصیه کرد که به حرف بزرگترها گوش کند و به تجربه آنها احترام بگذارد.
شام؛ همه با هم خوردیم و مرتضی کانون توجه بود و خوش گذشت و بهخیر گذشت.
روز بعد در باغ قدم زدیم. درخت ازگیل پیوندی پیری در ضلع شمالی باغ بود که از زمان کودکی آن را به خاطر دارم و ازگیلهای درشتی داشت که توجه مرتضی را جلب کرد.
قرار شد پا جوشی از آن را در کردان بکارم که نگرفت؛ با این درخت عکس یادگاری گرفتیم.
مرتضی در جمع فامیلی و صمیمی خیلی خوشحال بود. بعدا یکی از دلخوشیها، گذراندن چند روزی در این جمع در پیربازار بود.
مرتضی روزی از من پرسید میدانی دلم میخواهد بقیه عمرم را در کجا زندگی کنیم؟ گفتم کردان؟ گفت نه. گفتم: آلمان یا آمریکا...؟ گفت: نه؛ در پیربازار در باغ پدریات.
با حیرت نگاهش کردم و از روحیه ساده و راحت و صمیمیاش دلم گرم شد.
منبع: مجله الكترونيكي رنگ